روزها در پی هم گذشتنو بالاخره ابن مدرسه های کزایی هم شروع شد!...روز اول صبح مجبور شدمر ساعت 6بیدار شم تا لباسمو بپوشم!...اونیفرم سورمه ایم که تا روی زانوم بودو پوشیدم...شلوار مدرس ی سورمه ایم رو هم پوشیدمو مقنعه ی سورمه ایم رو سرم کردم!موهامو مثل هر سال فرق کج زیر مقنعه ام جای دادم و کوله ی لی که با سامیار خریده بودیم رو برداشتم و کتابای امسال رو که خودمون باید تهیه میکردیم رو تو کیفم فرو کردمو خودکارا و اتد و یه دفتر رو ب زور تو کیفم فرو کردم !جوراب سفید رنگی پوشیدمو با عجله رفتم سمت در خروجی!سامیار گفت:
_صدف؟بیدار شدی؟
_اره..دارم میرم مدرسه...خدافظ
_وایسا من میرسونمت ...
بقیـــــــــــــه در ادامـــــــــــــــــه مــــــــــــطلب